پیمان عشق ۳۵
دهن به دهن شدن با پدرم کسالت ذهن بود،هیچ وقت وارد بحث باهاش نمیشدم،که با ادامه بحث ، چیزی عایدت نمیشد ،و فقط اوقات تلخی بیشتر همراه داشت .
وقتی پدرم از خونه رفت بیرون ،رفتم اتاقی که مادرم بود. هرچند گفتن و یا نگفتن موضوع زمین ،فرقی نمیکرد و صدبار تو ذهنم پس و پیش کردم که ازش بپرسم یا نه که ماجرا چی بوده،که چطور به بابا زمینو دو دستی تقدیم کرده ،به کسی که تو مریضی اش یه پاپاسی هم خرج نکرد که هیچ ،هنوز خرجشو من باید میدادم،حالا که به پول همین یه تیکه ارث پدری اش نیاز داریم اونهم برای خاطر خود مادرم ...ا
اینکه چطور و با چه زبونی سر مادرمو ،اونهم تو این وضع و حال بیماری،شیره مالیده بود ،دور از تصور نبود!
هرچی بود دیگه گذشته بود و مهر انگشت مادرم پای همون قولنامه ای بود که پدرم ازش میگفت .
دهن باز نکردم...مثل خیلی وقتهای دیگه..چه اهمیتی داشت ..اونهم برای من !که اصلا بند مادیات نبودم و ناراحتی ام از بابت زمین ارث مادرم،فقط و فقط به خاطر خودش بود .
از اینکه پدرم حتی به حال بد مادرم رحم نکرده و زمینشو با فریبکاری گرفته بود ،عصبانی بودم.چقدر دلم برای سادگی مادرم می سوخت..
نگاهی به چهره تکیده مادرم کردم،معلوم بود تازه خواب رفته..
چندروز بعد وقتی مادرم تو بیمارستان بستری شد و باز هم دایی تمام هزینه رو پرداخت، بهش ماجرای زمین مادرم رو گفتم.
بر خلاف انتظارم تعجب نکرد،گفت یه روز صبح مادرم ازش خواسته بره خونمون و اونجا برای دایی تعریف کرده که پرویز اصرار داره زمینو بفروشیم و یه مبلغی از پول فروششو ماشین بخره.مادرم از دایی خواسته بیاد شاهد باشه و قولنامه رو خودش تنظیم کنه،
دایی میگفت وقتی مادرت گفته داشی،ارواح خاک مادر پدرمون ،پرس و سوال نکن و بذار پرویز این یه تیکه زمین هم بگیره جاش ماشین بخره ،که به والله خوره روح و روان من نیمه جون نباشه..اونوقت بود که لام تا کام خاطر مادرت هیچی نگفتم.
دایی ادامه داد که پیمان اصلا بابت زمین جلو مادرت چیزی بروز نده میدونم عاقلی خودت..به پوریا و پیام هم سپردم .
صدای دایی محزون بود وقتی گفت خودش تا هست همه خرجی برای مادرم میکنه..
از عود بیماری مادرم و خونه نشین شدنش،پروانه مثل سالهای قبل فقط نوروز و تابستون چند روزی میومد شهرمون ،اون چند روزی هم که میموند ،بیشتر وقتش با شوهر و بچه هاش و دید و بازدید فامیل و گشت و گذار اینور واونور بودن!
بهونه اش این بود که شوهرش اخلاق نداره و اگه همراهیش نکنه، بدخلقی میکنه و همین چندروز هم که میان، اینبار دفعه های بعد نمیاره اونهارو شهرمون !
هیچ وقت یادم نمیره دو هفته قبل فوت مادرم ،و موقعی که مادرم تو بخش مراقبت های ویژه بستری بود،پروانه و خانواده اش ،رفته بودن جنوب خوش گذرانی!
پریسا هم نهایتا هفته ای دوبار میومد نیم ساعته برمیگشت میگفت تحمل دیدن مامان تو این حال رو نداره!!یک همچین خواهرهای پر مهر و دلسوزی داشتم!!!
رفتار خوهرام و بی مهریهاشون زبون همسایه و فامیل رو هم باز گرده بود. می گفتن برای مادرتون کم بذارین،خدا نمیبخشه .بارها شنیدم سرزنش وار جلو خودم اینها را میگن و حتی پیش روی خودشون..
گذشت و پدرم یه ماشین مدل پایین خرید و بقیه پول زمین و ریخت تو حسابش .
مادرم بیشتر بیمارستان بستری بود تا توی خونه ،تو حرف زدن و نشستن و حتی اختیار ادرار هم مشکلی نداشت ولی بنیه جسمیش به خاطر بیماری خیلی تحلیل رفته بود و تو بیمارستان رسیدگی بهش بهتر بود.
تو همون روزا و تو بیمارستان در حالیکه تو بخش بستری بود و مادربزرگ پدریم پادارش بود ،ناگهان علایم حیاتیش کم میشه و حتی نرسیده به بخش ای سی یو ،برای همیشه چشماشو بست و به آرامش رسید..
وقتی شنیدم نه دیواری سرم آوار شد و نه اشکی از چشمام جاری...نه بُهت و نه ناباوری...
فقط جایی را میخواستم خودم باشم و خدای خودم تا فقط فریاد بکشم..تا کوه درد تو وجودم و داد بزنم ...اونقدر که از فریادم کوه ها هم بلرزند.. فرو بریزند...آوار بشن ...و آوار بشم... که محو بشم...
...